صبح
چشم باز کنی و حس کنی دلت جایی آن دورها، برای حادثه ای دور از ذهن، تنگ است.
چسم باز کنی و ندایی زیر لب بشنوی که کسی را می خواند، کسی آن دورها...
برای صبحی که عجیب بوی پاییز دارد، خیلی عجیب نیست که جایی در غیرقابل باورها، میان حوادث دور، ذهن ت جایی بماند و دل ت جوری تنگ شود که حتی از خودت شرم کنی...
و عجیب درد دارد که چشم باز کنی و ببینی جای کسی، برای همیشه خالی است...
جایی که با هیچ حضور آرامی پر نمی شود،
و باز هم زیر لب زمزمه کنی: یک روز صبح از خواب بیدار می شوم و می بینم جایت خالی نیست...
اون روز صبح، آرزوی همه ماست. منم منتظر اون صبح امیدم... ... آره راست میگی. این روزها خیلی شبیه به پاییزن...
سوال بود؟ آره از راه میرسه. باید باور کنی از راه میرسه هرچند این یه ادعای دروغ باشه. به قول خودت تو یکی از وبلاگهات: دروغیه که میدونی باید باور کنی!!
یعنی تو روح این پرشین بلاگ اگه این نظر برات نفرسته
[نیشخند] انگار فقط فحش میخواست خسته شدم بس که اومدم نظر گذاشتم بعد دیم نیست چه خوب که برگشتی ماهدختم می شود اگر بخواهی هر آنچه تو بخواهی ممکن است ...
دوباره تو این آدرس می نویسم
دورها آواییست که مرا میخواند...